اسماعیل طلایی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ؛ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ، ﻧﻪ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﮐﺮﺩﻥ، ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗـﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺭﺿﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ... ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ، ﺧـﺴـﺘـﻪ، ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻧﺎ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢﭼﺸﻤﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ، ﻣﺪﺍﻡ ﻫﺪﻓﻮﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺭﻡﺻﺪﺍ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧـﻨﺪ ... ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻗﺒﻞ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

بهترین سخن و دلنشین ترین سخنی که تا حالا شنیدیده اید از کدام منبع بوده است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلم گرفته دستان تو را و آدرس barooni84.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1814
بازدید کل : 89114
تعداد مطالب : 200
تعداد نظرات : 89
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 200
:: کل نظرات : 89

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 1814
:: بازدید سال : 5615
:: بازدید کلی : 89114

RSS

Powered By
loxblog.Com

اسماعیل طلایی
جمعه 15 دی 1391 ساعت 15:12 | بازدید : 1411 | نوشته ‌شده به دست رضـــــا | ( نظرات )

و.پس اسماعیل به سوی خانه رفت و این حرف هایی كه بچه ها گفتن با مادر در میان گذاشت .مادر اسماعیل به او گفت  پسرم قصه نخور یك گروهی از زوار امام رضا(ع)  می آیند من هم لباس آنها را می شویم  وبا پولش برای تو لباس می خرم....پس چند روز زواران به كاروانسرا می روند وبعد از تعویض  لباس های خود یك سكه به اسماعیل می دند كه با اون سكه    نفت و خرما و نان  برای روشنایی و خوردن  تهیه كند اسماعیل در حین رفتن برای خرید می بینه جلوی حرم امام رضا (ع)فردی مشقول پرده خوانی و روضه برای مردم است كه آخر روضه می گویید انشا الله هر كس به من كمك كند  امام رضا (ع )10 برابر آن را به او بدهد اسماعیل باشنیدن این حرف دل آزرده شد وآن یك سكه را داد در حین رفتن دید كه پولی ندارد  پس پیت نفتش را در آب فرو برد  برگشت به خانه رئیس كاروانیان پیت را گرفت و در چراغدان های نفتی ریخت تا روشن شود در حاله كه روشن كرد دید نور این چراغها هم هر لحظه نورانی تر می شود پس به اسماعیل گفت پس نون كجاست ؟اسماعیل هم گفت نون را خباز می آورد  رئیس گفت آخر كجای دنیا نون را خباز می آورد !!! پس در خانه خورد و یك فردی ناشناس نون را با رئیس می دهد ودر حال تقسیم نون بود  دید كا 10 تا سكه درون نون است  از اسماعیل پرسید كه پول ها رو از كجا آوردی اسماعیل هم كه فهمیده بوده قضیه روگفت ولی مرد این حرف ها رو قبول نكرد وگفت  = تو از صندق امام رضا ( ع)دزدی كردی پس اسماعیل را زد تا امام رضا  ( ع) آمد و فرمودند = چون اسماعیل یك سكه در راه خدا و من داده پس ما هم 10 برابر آن را به او عطا می كنیم رو به اسماعیل می كند و میگویید اگر خواستی اون رو برای مخارج زنگی خرج كن ویا سقا خونه ای بساز كه مردم همیشه به یادت باشند

 

((پس از این قرار است كه در مشهد كنار حرم امام رضا ( ع ) سقا خونه ای به نام  اسماعیل طلا وجود دارد))

 

((برای شادی روح شهدا صلوات ))




:: موضوعات مرتبط: دل نوشته مذهبی , تصاویر مذهبی , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: